از صبح تا الان خودم و حبس کردم تو اتاق..(جز برای ناهار) اون حالت شدم بازم،پیشرفته تر،رنگ و لعاب دار تر،وسطش مامان صدام زد و ب نظرم دشوار ترین کار برگشتن از یه دنیای دیگه به دنیای کنونی در چند ثانیه است...ب محض کنترل حالاتم سعی کردم بگه بلهه مامان!متعجب اومدببینه چرا اونجوری باصدای دورگه جواب دادم،..بدنم گرفته بود!قلبم تو حلقم میزد و سعی میکردم بگم صدام گرفته یهوووو!اصلا نمیخوام بدونن دارهی چیزایی میشه برام،معلوم نیست چی میشه اخر همه اینا،یه صداهایی،یه رنگای عجیب غریبی هس،یه ابی فیروزه که تا حالا نیدیدمش دورم بود...قشنگ بود!رنگا صدا دارن،...یعنی امروز صدا داشتن،از صبحِ که بی حالم..دست میندازی هر جا هر کی یه چیزی میگه...یکیم نیست بیاد بگه خب بیا اوکیش میکنیم،....به هر حال!تا یمدت نمینویسم،ولی هستم...حالم هم خوبه!ننوشتنم ب خاطر اینه که حسش و ندارم .
رمان جدیدم و نظر سنجی بازدید : 506
شنبه 22 فروردين 1399 زمان : 1:42